" تنها عشق آن را مُحقّ می سازد "   نیچه

 

حالا کتاب را تمام کرده ام ( هانا آرنت و مارتین هاید گر ) .  با طرح روی جلد که هر دو نیمی در سایه و نیمی در روشنائی ؛ با سیاه قلمی که هاشور می زند چشم ها را درهر دو ـ و با چشم راست هر دو در سایه اگر که از روبه رو ببینی !      چشم چپ آرنت به رنگ سرخ است و چشم هایدگر را به سبز نقش زده است .           درعمق ِ نگاه ِهردو به سایه ، دوردستِ تصوّر شاید متصور است و هردوچهره در هاشورسیاه قلم مهربان اند . ازآن گونه مهربانی که ناخواسته در تصوّری که هم از این داریم و هم از آن ، و یا شاید که از هیچ کدام  !  امّا حس ّ اش می کنیم تا در ما نوعی هم سوئی احساس شود .                       کتاب از انتشارات مرکز است ، ترجمه ی عباس مخبر و نویسنده که نام " الیرابتا اتینگر " را بر خود دارد  .   چاپ دوّم اش را من در اختیار دارم !

 

دوجان عاشق در فاصله ی کوتاهی ودر یک مدت شش ماهه از هم می میرند !   هانا آرنت شیفته ی

زبان رمانتیک ، سنجیده ، درهم وذهنیتی ست که راه بردن به آن دشوار ، امّا پرُجاذبه است . آن زبان شعرگونه و آن پیچیده گی گفتار که تا به مقصود برسد ، برهرگذر گذارکرده است و ازهر چَم به خَم رسیده است آن چنان شیفته اش کرده است که تاریخ ذهن را جز از توانمندی این گونه زبان نمی توان دریافت ــ که چندان به بند َش می کشد که از بند رسته گی ش با او ودر او ست که امکان ِ محقق است !

آرنت عاشق است ، وانهاده به خود و احساسات اش . هوشیاری در این میانه راه بر مصلحت طلبی می بندد تا عشق را در ناهوشیاری احساس از دست ندهد . کاراحساس یکسره وانهاده گی ست . مصلحت طلبی امّا حسابگری ست ، کم و زیاد کردن منافع و مصالح است .  جان عاشق به محاسبه تن در نمی دهد .   هولناکی تاریخ و زمانه ی گذر این مقوله ، که بر هویت ها ، نشانه ها و رویداد ها ، مُهر خود را می زند تا در قضاوت های احتمالی و پرتو افکندن بر حقیقت واقعیاتِ رخ داده شهادت دهد ، برای

جانی که عشق را به مسلخ گاه نمی بَرَد تا نام از آن بستانَد ، آرنت را در معنایی متجلی می سازد که در هیچ مناسبت مصلحت جویانه وفرصت طلبانه نمی گنحد !

او آن قدر هوشیار هست تا خاستگاه های ذهنیت سازی را بشناسد و آن قدر عاشق هست تا شائبه های پرداخت شده را در بحبوحه ی هیاهوتشخیص دهد ، که جانی راکه بر کارکرد این جهان ـ از دریچه ئی

دیگر می نگرد نا دیده نگیرد و در دام غوغای برخاسته از وضعیت تعریف شده به انکاراش ننشیند .

 آرنت در جدال میان آن چه که در امر واقع به گفته می آ ید و آن چه که خود بی هیچ واسطه ای

 می پذیرد ، در یافت بی واسطه گی را ارج می نهد . او معنای فرایند تاریخ رادر بی واسطه گی هاش درمی یابد وبا جان در آن می آمیزد .      او " وحشت آشکار " را در فرایندی می بیندکه خارج از تاثیر

تلویحی این نگاه وآن نگاه ، کارکردی جبرگرایانه دارد .  گیرم که در مراسم ترحیم و به خاک سپاری ،

حضوری از جانب انکار شونده در کار باشد یا نباشد !

" وحشت آشکار " از ذات قدرت است که در معنا ست ، هر چند که می پذیرد که این ملعبه گران اند که رسمیت اش می بخشند .      آرنت در میانه ی تردید و اعتماد و انکارو پذیرش  همواره در نوسان است.   از بند رسته گی می طلبد آن گاه که در بند سر سپرده گی ست ، و در بند شَوَنده گی می خواهد آن گاه با خود است و در عواطف اش جز از پذیرش وجود عاشق خود به معنا در نمی آید !

این تناقض ِ آشکار ِتعریف ناشونده، او را فلج کرده است . آن چنان که نه بر من خود پای بند است و نه در پی ِآن چه که در اذهان می چرخد بر می آید . واقعیت هر چه هست یا بوده باشد برای او که بر ــ

" بی واسطه گی روح " در امر پذیرش آن دیگری صحه گذاشته است ، چندان جایگاهی ندارد .

او تکیه بر خود رادر چشم می کشد تا تکیه گاهی باشد برای روحی که در معرض تخریب باد هاست !

او خود را در معرض باد قرار می دهد تا از حرمت آن کس که در هیچ حساب گری به معاوضه اش نمی نشیند ـ پاس داری کند .  آرنت فلج می شود تا فلج یافته گی به سلامت برسد .

 

او حتی آن گاه که در گیر تناقض اثبات وجود خود در نزد عاشق و وجود دیگری در حریم ذهنیت او ست از برخورد های تحقیرشونده گی نمی هراسد ، تا جدالی که وضعیت را در جهت پیروزی بی چون و چرایش متصور است ، به حریف وا نگذارد ؛   و عاشق او نیزعلیرغم شاید همه ی حساب گری های احتمالی متصور شده ، در جبهه ی او به صف می شود تا پیروزی او محقق شود .

این دیگر نه عقلانیت حساب گرانه ی کانتی ست و نه رواقی گری سوفسطائی ! آن چه هست عشق است که جز از زبان خود به تعریف در نمی آید .  

هررابطه در ربط با دیگری ست که راه به درون می برد و از آن چه که در درون متحّول می شود ـ

به ناچار سر بر می دارد تا جلوه گر شود ، هر چند که خود خواسته و به تعمّد در پرده بمانَد و در سایه

بزیَد و در نهان جان بگیرد ؛ امّا آن گاه که از حیطه ی مصلحت اندیشی و حساب گری ِ کاسب کارانه و ریاکارانه خارج می شود تا متجلّی گرعاطفه و احساس باشد و شوریده واره گی را از هر کران به فریاد شود ، نه پنهان کاری خود خواسته و نه اراده ی به مهار درآمده ـ در مهار اش نمی کشد !  چه این راز ، یعنی عشق ، انگار که در بر ملاشده گی ست که به مفهوم می رسد .

پنهان کاری های نخستین هایدگر در رابطه اش با هانا آرنت ، اگر چه در تعمّدی آشکارا اراده گرایانه عمل می کند و رابطه را در جلوه ی شاگرد و معلّم توضیح می دهد ، امّا " استاد " در عمق جان ِ خود بر حرمت این رابطه تأمل می کند و با آن به انس می رسد .

همین درونی کردن رابطه است که لاجرم به پیله ی چیزی برملا شونده مبدّل می شود تا بعد ها و در گذر نزدیک به پنجاه سال و بنا به مقتضای زمان ، جلوه کند ورنگ ببازد ، نزدیک شود و دور بمانَد ،

در سایه شود و به آفتاب در آید !

ناسیونال سوسیالیسم المان برطبل عظمت می کوبد و در شیپورپالنده گی از دغلکاری ها و سود طلبی ها وخصلت مکارانه ی کاسب کاری یهودیت می دمد . هایدگر که خود را انسان گرائی وارسته می داند

و از وارسته گانی چون اکهارت ، گوته ، هولدرلین و نیچه ، آن آشوب گر ِتسخر زن ِبی پروای ِرسواکننده ی اخلاق ِ مسیحی ـ بورژوائی ، بسی چیزها آموخته است به درست یا غلط ( این دیگر با خواننده ی آثار اوست ) بر خصلت تخریب گرایانه ی  تمدن بورژوائی نظر دارد و آن را ویران گر

می داند !             این که ناسیونال سوسیالیسم آلمان در بحبوحه ی قدرت از هرآن نظریه ئی که مناسبات موجود را چه در عرصه ی فرهنگ و اخلاق و تمدن وچه در توجیه ضایعات به بار آورنده ی

تکنولوژی و صنعت گرائی ـ ( که در تعریفی کلی با استثمار و بهره کشی در تبیین است )به نقد می کشد ، به منظور پیشبرد امر خود ، دستاویزی می سازد حدیثی دیگر است .   داستانی ست که هم نیچه و هم هایدگر و هم هر آن دیگری را به مثابه ی حقا نیّت کارکردی خود به کار می آید .    وطُرفه این  

که ( استاد هایدگر ) در این میانه به تلویح برآن صحه می گذارد ، یا نمی گذارد آن گونه که خود می گوید ــ و همه ی این ها آن چیزی ست تا " وحشت آشکار" نه در ذات حقیقی خود که همانا ( سرمایه و کارکرد های آن است ) به تعریف آید ... که هایدگر این  " آن کو " که در درسگفتار های نیچه ئی اش ،

قدرت را آن چنان به نقد می کشد تا از دل آن ، انسا نیّتی ارج مند زاده می شود را ، به قربانگاه بَرَند!!

و در این هیاهو ی پُر آشوبه ی ذهنیّت سازی استاد هایدگر چه می توانست بگوید اگر نه به انکار ِآنچه که بر او روا داشته می شود بنشیند ؟    و چه گونه می بایست بر آن چه که رفته است شهادت دهد ، که از او آن هیولائی پرداخته شده است که گوئی او خود همان ذات ِ " وحشت آشکار " بوده است !!

راستی هایدگر چه می توانست بکند جز این که در پیرانه سری نیز تنها به آن کس اعتماد داشته باشد

که اعتماد اش را پذیرفته است ؟

هانا آرنت ـ آن جان ِ عزیزوشریفی ست که عشق را به مسلخ گاه نمی بَرَد ، تا حرمت اندیشه و تفّکر به جا آورده شود .  آرنت تا به آخر پذیرفتن ِ همه ی احساسات اش نسبت به هایدگر بر این شرافت مندی صحه می گذارد .      پایان کتاب اشک در چشمان ام نشاند  ــ حتی اگر نویسنده ی کتاب خانم

 " الیزابیتا اتینگر" تلاش داشته باشد تا هایدگر را ایدئولوگ " وحشت آشکار " به تصویر بکشد !

اگرعشق از محاسبه گری به دور است ، پس [ تنها عشق آن را محّق می سازد . ]

                                                                                            شهریا دادور ـ استکهلم

Hosted by www.Geocities.ws

1