زنى ديگر !؟

Text Box:

 

    زنى ديگر !؟                           

شگفتا ، شگفتا كه تو هنوز ميخندى و خنده هاى تو به سان اخگرها فرو ميبارد ، فارغ از آنكه چگونه زندگى بر تو ميتازد، آن خنده هاى خستگى  جانت را با دندانهاى خونچكان

 

به مسلخ زجر مدام ميكشد اما در نفسى چند زانوان لرزانت را استوار ميسازى وزين همه

جانسوختن مجالى از براى درنگ وتن آسائى در خود نمي يابى، وز براى تداوم  زيستن،

ناگزير به پيش كشيدن و راندن تن رنجور خويش هستى و بيمارى همزاد هميشهُ تاريخ توست و غم بسان خره بر پيكر جذاميان درجان و احساست ميرويد و تو لجوجانه و مسر با

عصيان  بسوى فردا گام بر ميدارى نه براى خودت بل براى زايش انسانهائى

از گونه و تبارى ديگروهمچو شاخهُ گياه از زخم هستى زپاى نميمانى و دگربار از نو در

حياتى بهتر و زيباتر در پهنهُ هستى و جامعه ميروئى گل ميدهى و بارور ميشوى تا بار دگراين سراى فرسوده ز جهل و خرافه و دين و ستم و بهره كشى تو را بشكند و يا در حصار طمع خويش محصورت سازند اما خوشا آنكه تو در هر رويش از روزگار مي آموزى و ريشه هايت استوارتر ميشود و هيبت و صلابتت فزونى مييابد وبر مادرى كه ترا

 ميزايد پيشى ميگيرى اما تنگدستى چه بازى چندش آورى با تو كرده است ، نميتوانم به

سيمايت بنگرم من فكر ميكنم كه ميتوانستى زنى زيبا تر وجوانتر باشى اگر زندگى تازيانهاى ستم تاريخ را  بر پيكرت نميكوبيد ، چه رخسارى دارى؟ چهره ات كاهيده و كبوداست

چشمانت كم سو ، دستانت آماسيده ، كپربسته و فرسوده از كار. پاره رخت ژنده بر تنت

فرو آويخته ، شبهنگام خسته و وامانده از محنت رنج روزانه بى رمق از پاى مى افتى

در خود فرو ميروى ، در موج يادها ميروى به زمانى نچندان دور، در آنجا ، زنى زيبا

سرشار از درخشش امواج فروزندهُ عشق و آنگه كه مرد در بستر مرگ در غلطيد

آيا به ياد دارى كه چسان تمامى آنچه در توانت بود را تا آندم كه حتى خود نيز از جانت

ميرفت كه پرتوى حيات بگريزد ، در پاى آنمرد ريختى و محزون و مسخ از اين

همه كه ياراى ايستادن در مقابل ديو مرگ نبود و آنگاه به خود باز ميگردى، به روزهاى

يكنواخت، عادى، بيرنگ از اميد، و لبانت كه هنوز ميخندند، دختر پنجساله ات پس از آن

همه حمله هاى پى در پى از بيمارى صرع افتاده بر بستر مندرس، آن كف زرد در كنار

لبهاى خشكيدهُ او، سرش بر گردن نحيف ميلرزد و چشمانش دوباره به دنيا مينگرد و يك

حلقهُ خط به دور او نه آن خطى كه مردم عامى بى بهره از خرد به دورش ميكشند ، نه اين

بار دكترهاى مهربان و مسئولين بيمارستان با ارقام درشت خطى به دور او كشيدند

چرا كه تو فاقد بيمه هاى اجتمائى هستى و حق ندارى كه رايگان مداوا كنى تو بيكارى!

و دختر لبخند ميزند ، همان لبخندهاى تو درست همانگونه ، چكارى از دست تو برميايد

انگاه كه دست تو حتى از گرده نان خاليست، انگاه كه صداى پاهاى صاحبخانه موزيك متن

نمايشهاى سرنوشت تو را مينوازد، تو پسرت را آواز ميدهى، پسرهجده ساله ات از فقر

خانه هاى جنوب بدنبال نان روزانه رفته است و سرگردان در كوچه و خيابان آواره از

نااميدى، دنيايش خالى از شوق و شور در كنار منقل در آن دود، آن نشئگى آن رويا..!؟

باز فردا مى آيد، تو شيون را سر ميدهى . موهايت را كه فقر تنك كرده بر ميكنى، يقه

پاره ات را ميدرى، پسر گرفتار در آن حريق سركش اعتياد، آن شراره هاى مرگبار جنگ

انگليس با مردم چين، اين جنگ اعتياد با مردم فقير، اما تو دست از ستيز بر نميدارى

مگر آنكه مرده باشى. هيچ كس نميتواند حق تو را انكار كند، تو سركش تو گستاخ با غيض به دشمنان حمله ميكنى ، تو را با آن لچك همه پاره ونگاه بى حيا، عفريته ، دماسه

سليطه مينامند . تو اى عفريتهُ زشت ، تو اى زن، تو خسته از انتظار و ايستادن در صف

مستمندان، ميدانى كه هيچ فرشته نجاتى بر سر تو و فرزندان تو بال نميگشايد، رهائيت اما

 قدرت و توانائى تو در جدال است در جنگ تو در پهنهُ زندگى با بى عدالتى ها

نابرابرى ها. عشق دگر تو را جستجو نخواهد كرد اما عشق در تو بر آشيانهُ تو سايه افكنده

و تو با شوق و شعف خشم خود را پاس ميدارى، با اين همه دوست دارى كه زندگى كنى،

به فردا اميد دارى، تو اى زن در اين روزهاى ترديد در روزهاى ماتم و درد بر سرنوشت

سرزمينم تو دلگرمى من هستى، تو و آن خستگى شكست ناپذيرت، سپاسگذارم از تو اى عفريتهُ زشت !!؟؟ آرزو ميكنم كه فمنيست هاى شهر من شهر استكهلم روزى تو را ببينند، به

تو گوش كنند و روز هشت مارس را با تصوير تو پر كنند تو اى زن درود من بر قدرت تو

 

مهرنوش معظمى گودرزى

‏2004‏/03‏/4

 

  

 

Hosted by www.Geocities.ws

1