کيهان و عاشقانش! 

 

جوسازيهائی که طی چهار سال نخست رياست جمهوری محمد خاتمی از ناحيه روزنامه «کيهان» و ديگر متحدين مطبوعاتی اين روزنامه عليه جنبش اصلاح طلبی و مجموعه جبهه دوم خرداد ايجاد شد علی الظاهر تدريجاً آستانه تحمل اصلاح طلبان را به نازلترين سطح رسانده تا جائيکه اخيراً يکی از نمايندگان جناح اکثريت مجلس در واکنشی عصبی از اين روزنامه با صفت «ضدانقلاب» ياد کرد.

صرف نظر از مناقشه پذير بودن يا نبودن مشی مطبوعاتی کيهان و ديگر رسانه های همراه با آن، ماهيت عملکرد اين روزنامه لابراتوآر ارزشمندی جهت گونه شناسی لايه های اجتماعی مورد وثوق اين قبيل از نشريات را در معرض سنجش و ارزيابی تحليلگران سياسی ايران قرار می دهد.

کيهان علی الظاهر با موضعگيری سرمايه داری ستيزانه و اخذ گاردِ حمايت از توده های محروم و مؤمن به انقلاب، صادقانه می کوشد مسير حرکت خود را همواره معطوف به مخالفت با هرآنچه که در تعارض با منافع سياسی، اقتصادی و اجتماعی اقشار ضعيف است، قرار داده و نماينده ای قابل اعتماد و لغزش ناپذير برای ايشان باشد.

مخالفتهای مُصممانه اين روزنامه با جميع مُصوبات پارلمان مُنتخب اکثريت مردم، اعم از طرح ممنوعيت ورود نيروهای مسلح به حريم حوزه و دانشگاه، اعزام دختران دانشجو به خارج از کشور، تخصيص بودجه به احزاب، تقليل بودجه صدا و سيما، اصلاحيه طرح مطبوعات ... و مشارکت و استقبال شورمندانه آن از تعطيلی نشريات اصلاح طلب و حبس روزنامه نگاران و همدلی و همکاری با تمامی رفتارهای متعارض با جبهه اصلاح طلبان، بزعم مسئولين اين روزنامه کارنامه ای درخشان برای اثبات ثابت قدمی شان در دفاع بی پروا از منافع جامعه ای است که اتفاقاً شهروندان همان جامعه حمايت و رای اعتماد خود را به جبهه مخالفان کيهان طی چهار سال اخير با رساترين آوا، اعلام کرده اند.

اينکه کيهان اصرار دارد ميثاق خود با مخاطبانش را ميثاق با کُليت جامعه شهروندی ايران معنا کند، مُبين آنست که دايره تعريف شده برای مخاطبان اين روزنامه و نشريات تابعه اش، عامدانه يا غافلانه پوشش دهنده به تمامی ايرانيان مفروض تلقی شده.

قدر مُسلم آنست که کيهان در کنار تعداد ديگری از نشريات مشترک الفرکانس و هم محور با خود توانسته با تعريف خاص مخاطب خود نمايندگی قابل اعتماد و مورد وثوق بخشی از لايه های اجتماعی ايران را مُتکفل شود. لايه هائی که از منظری ريخت شناسانه برخوردار از مُختصات نمادين و منحصربفردی در ساختار فرهنگی ـ اجتماعی ايران می باشند.

اين روزنامه نماد تشخص و ابراز موجوديت لايه های فرو دستی در جامعه ايران شده که با پيروزی انقلاب اسلامی توفيق آنرا يافتند با تکيه بر رانت محروم نوازانه انقلاب، ضمن احراز منزلت اجتماعی، کُمپلکس های ضد اشرافيگری خود را در کنار پتانسيلهای مورد اعتنا قرار نگرفته شان در مناسبات فرادستی ـ فرودستی رژيم پيشين، بصورتی همزمان تخليه نمايند.

خاستگاه اجتماعی اين قشر ارتباط عميقی با رويکردهای اقتصادی رژيم پهلوی در نيمه نخست دهه 50 ايران دارد.

در اين سالها رژيم پهلوی با اتخاذ سياست غيرکارشناسانه «اصلاحات ارضی» و بدون توجه به مناسبات بومی ايران بصورتی شتابزده ترکيب تاريخی حاکم بر فرهنگ کشاورزی ايران را به هم ريخت.

«بدنبال سياست های رفُرميستی محمد رضا پهلوی در عرصه کشاورزی، قشر وسيعی از طيف کشاورز ايرانی ضمن از دست دادن پيشه سنتی خود سرازير بسوی شهرهای ايران و بخصوص تهران بعنوان قطب تجمع سرمايه شدند. ليکن بدليل بافت غلط اقتصادی، اين طيف نتوانست در قشربندی اجتماعی مقام و منزلت مورد رضايت و شأن خود را کسب کند و در حاشيه کلان شهر تهران و ديگر مراکز استان مُبدل به شهروندانی محروم در لايه های فقير نشين شد. اما محروميت مالی اين قشر دليلی موجّه بر محروميت از حقوق شهرونديشان نبود.

بدنبال وقوع انقلاب اسلامی اين قشر توانست با رها کردن پتانسيلهای انباشته شدة خود، ضمن احراز تشخص اجتماعی و ابراز وجود، سهمی از حقوق مشروع و پايمال شده خود را از حکومتِ جايگزين مطالبه نمايند.

همانطور که ذکر شد با توجه به ماهيت اسلامی و محروم نواز انقلاب اسلامی ايران، اين قشر توانست با تکيه بر يک هيستری  ضدآريستوکراسی ضمن حفظ کينه و بُغض انقلابی خود نسبت به اشراف، پس از سالها تحقير از سوی حکومت وقت اينک نوعی منزلت اجتماعی را برای خود کسب نمايد.

بروز جنگ در روند انقلاب اسلامی اين فرصت را برای اين قشر که بعضاً از لايه های مذهبی و سنتی جامعه نيز می باشند، مُهيا کرد تا با تکيه بر جسارت و غيرت دينی خود به جلوه گری و هل من مبارز طلبی در مقابل دشمن بپردازند.

پس از پايان جنگ ايران و عراق و انسداد اين باب، اين نسل  با استراکچر شخصيت جنگی به شهرها بازگشتند.

اين نسل برخاسته از چنين بستری با تعلقات ميسو فوبيائی Mesophobia  (ترس از آلوده شدن) اهتمامشان را با تفسير خاص از اسلام انقلابی صرف «حفاظتِ جنگی» از انقلاب در مقابل آلودگی ها و آفت های سياسی ـ اجتماعی ای کردند که اين آفات نيز مُلهم از اجتهاد شخصيشان بود.

پس از پايان جنگ نسل جديدی از اين قشر که عمدتاً پسران همان فلاحت پيشگان مهاجر دوران پهلوی بودند با سابقه  هشت سال رزم ضمن آنکه از پيشينه سنتی و کشاورزی خود فاصله گرفته و بعضاً در تار و پود مناسبات اقتصاد شهری تنيده شده اند، سرمايه جسارت خود را در قالب تشکلات تندرو مذهبی، مُبدل به نوعی آوانتوريسم Adventurism  اجتماعی کردند» (1)

دکتر علی شريعتی جامعه شناس سرشناس ايران که سهم عمده ای در تئوری سازی انقلاب اسلامی ايران را عهدار بود در ضمير ناخودآگاه اين قشر نقشی حساس و کليدی جهت تکوين شخصيت اجتماعی و سياسی شان دارد.

آموزه های وی که مملو از ادبياتی حماسی و سوسياليستی بود آنقدر برای اين گروه از محرومان جامعه ايران  جذابيت داشت تا با تکيه بر آن بتوانند ضمن تقويت اعتماد بنفس خود کفاره جوی حقوق تضييع شده شان از آريستو کراسی مُعَوّج ايران باشند.

شريعتی زمانی که با زيرکی شاعرانه ای، خراشيدن اتومبيلهای مدل بالای سرمايه داران بی کفايت توسط کودکان فقير و خيابانگرد ايران را، تجلی خشمی انقلابی و آگاهانه توصيف می کرد تا بمنظور انتقامجوئی از صاحب منصبانی که سالها در کارخانه های خود با استثمار مادران و پدران همين کودکان فقير بر ثروتهای نامشروع خود می انباشتند و تنها گرد و غبار برخاسته از چرخ ليموزين هايشان را نصيب ايشان می کردند، توانست هيجان زائدالوصفی را در روحيه مبارزه جويانه اين بخش از اقشار فرودست و معترض حاشيه شهرنشين ايران پمپاژ نمايد.

آموزه های شريعتی علی رغم آنکه خاستگاهی عدالت طلبانه داشت اما  بازخورآن آموزه هايش نزد اين اقشار ضمن آنکه دامن زننده به هيستری عميق ضداشرافيگری بود همزمان مروج رويکرد فقير سالاری در فرهنگ فرودستان سابق الذکر در بعد از پيروزی انقلاب ايران شد.

بر خلاف دو تجربه رُنسانس و رفرماسيون در اروپای قرون 16 و 17 که ناشی از آن تموّل و تمتع معيار برگزيدگی بندگان نزد خداوند تلقی شد در فرهنگ اين قشر فقر جامة فخر پوشيد و محرومين، محبوبين خدا شدند و به تبع آن مازوخيزمMasochism  اقتصادی عامل شفاعت بندگان نزد خداوند تلقی شد.

از سوی ديگر بر خلاف شيوه تکوين آريستوکراسی اروپائی،  جامعه ايرانی در طول تاريخ خود بدليل رشد معيوب و بعضاً نامشروع آريستوکراسی از امکان برخوردار شدن از طبقه اصيل اشرافزاده محروم ماند.

ريشه های اين محروميت از زمانی آغاز شد که مناسبات فقه اسلامی بعد از ورود اين دين به ايران ضمن فروپاشاندن نظام آريستوکراسی ساسانی، با اعمال قوانين شالوده شکنی مانند ارث عملاً نظام فئوداليته ايران را دچار تقطيع اراضی و به تبع آن تکثير صاحبان اراضی کرد که ماحصل آن پخش و کوچک شدن  نظام ديوان سالارانه فئوداليزم ايران بود.

برخلاف سنت تاريخی فئوداليزم اروپائی که در آن ميراث داریِ  فرزندِ نخست، بعنوان  يگانه مالک ماتَرَک، متضمن رشد و قوام مناسبات اصيل آريستو کراسی در اروپا بود در ايرانِ بعد از اسلام، قوانين ارث با تقسيم اموال و اراضی «خان» ميان کليه اولاد و همسران، عملاً رشد و تعميق اشرافيت اصيل و متمرکز در ايران را ناممکن کرد.

همچنين بواسطه حاکميت رژيم های پادشاهی که عموماً فاقد خاستگاهی اصيل و متموّل بودند، می نيمُم طبقه زميندار و مُتمَکِن ايران نيز از بی عدالتی و ظلم و ناامنی ناشی از استبداد دربار سلاطين عملاً امکانی برای تمشيت آشکار و مُستقلانه امور خود نداشته و بعضاً يا خود را در شَمّای مسکِنَت، مستوره می کردند و يا اراضی و مستغلات ايشان به ثمن بخس  از ناحيه اوامر سلطانی به تملک و تصاحب گرفته می شد و حکومت مرکزی با سلطه جابرانه خود ضمن فروپاشی و عدم امکان رشد اشرافيت مستقل از حکومت راساً خود را بدون برخورداری از کمترين مشروعيت و قابليتی  در مقام يگانه مرجع صاحب صلاحيت برای ايجاد ديوانسالاری به جامعه تحميل می کرد.

بی صلاحيتی و نامشروعی هيئت حاکمه در کنار حاکميت مناسبات کريه ارادت سالارانه و مديحه سرائيهای مهوع و آستان بوسی حاشيه نشينان قدرت،زمينه ساز رشد نفرت عميق لايه های فرودست جامعه از چنين اشرافيتی می شد.

چنين سلوک کراهت آميزی در تاريخ معاصر ايران با بقدرت رسيدن افسر جاه طلب و بی پرنسيب و فاقد منزلتی طی نيمه نخست دهه 20 ميلادی در ايران به اوج خود رسيد و محمد رضا پهلوی جانشين وی نيز با تداوم و تعميق همين رويکرد، ضمن تحميل اشرافيت مجعول خود به جامعه، نفرت طبيعی محروم ماندگان از حقوق مشروع معيشت و شهروندی در ايران را با فرصت تاريخی انقلاب سال 57 ، عملياتی کرد.

محرومين تازه به شوکت رسيده از قِبَلّ انقلاب اسلامی در بدنه خود برخوردار از حجم چشمگيری از توده های سنتی و جنوب شهرنشين تهران و مراکز استانها بودند که مناسبات تبعيض آلود رژيم پهلوی ضمن آنکه امکان رشد اقتصادی را از ايشان سلب کرده بود متقابلاً  فرصت  ارتقاء فرهنگی را نيز از ايشان مضايقه می کرد.

درد معاش در کنار فقر فرهنگی  مانع از آن بود تا حداقل فرزندان اين فلاحت پيشگان سابق با برخوردار شدن از تحصيلات عاليه منزلت اجتماعی خود را ارتقاء دهند.

معدود جوانانی که از اين نسل با ممارست و پشتکار خود توفيق آنرا يافتند وارد مراکز تحصيلات عاليه شوند، بواسطه دل چرکينی عميقشان از مناسبات ظالمانه حاکم بر کشور سريعاً جذب فعاليتهای انقلابی دهه 50 شده و سراز سازمانهای چريکی و مخفيانه درآوردند همچنانکه بخش های ديگری از همين جوانان نيز ضمن برخورداری از فراست و ذکاوت علمی توانستند در کنار ارتقاء علمی در پروسه انقلاب اسلامی با تکيه بر صيانت نفس و اصالت خانوادگی، در آينده جايگاهی معقول و متشخص در بدنه روشنفکری دينی ايران برای خود احراز نمايند.

سعيد حجاريان، عباس عبدی، عمادالدين باقی و جمعی ديگر از حلقه ياران جبهه اصلاح طلبی فعلی ايران دهه 70 را می توان چهره های شاخصی از همان جوانان دهه 50 تلقی کرد که توانستند ضمن اجتناب از تله هيجان زدگی و نامجوئی سازمانهای چريکی دهه 50 منزلت اجتماعی خود را با نگرشی واقعبينانه در خدمت انقلاب اسلامی سال پنجاه و هفتشان بگيرند.

اما بدنه ای از اين قشر با پيروزی انقلاب اسلامی ترجيح دادند ميان بُر زده و از اتمسفر هيجان زده و محروم نواز انقلاب و فرهنگ شهيد سالاری حاکم بر جنگ برای تشفی خاطر تمامی رنج ها و نفرتهای  پيشينشان بهره ببرند.

از شهريور 59 تا تير ماه سال 67 نبرد دو کشور ايران و عراق کاريز مُغتنمی برای جلوه گری شخصيتی اين قشر در ايران مهيا کرده بود.

هر اندازه که عرفانِ پُرکشش و جاذبه امام خمينی توانست فرهنگ جنگ در ايران را مملو از تجلّيات و ادبيات عارفانه و مهربانانه رزمندگان ايرانی کند، در مقابل دايره محدودی از همين رزمندگان با تکيه بر سرخوردگيهایِ  پيشين، از جنگ استفاده جانبی بُردند.  

جنگ و فرهنگ رشادت طلبی حاکم بر آن اين امکان را می داد تا ايشان با تکيه بر تهوّر روحی و عصيانگری اجتماعی يگانه سرمايه خود را در خدمت اثبات شايستگی هايشان بگيرند.

اما با آغاز دهه هفتاد، ساعت سيندرلای اين قشر بصدا درآمد و عملاً ايشان با از دست دادن تمامی فضاها و امکاناتی که با توسل به آن در ضيافت سياسی ـ نظامی ايران جلوه گری انحصاری می کردند، جايگاه و منزلت اجتماعی خود را در معرض خطر يافتند.

سياستهای اقتصادی دوران رياست جمهوری هاشمی رفسنجانی که بعضاً متکی بر شعار «مانور تجمل» و جايگزين کردن سياست محروميت زدائی در ازای محروم نوازی بود، چيزی که هاشمی همواره با توسل به يک ضرب المثل چينی از آن تعبير به «ماهيگيری آموزاندن به گرسنگان بجای ماهی دادن به ايشان» ياد می کرد در کنار پايان جنگ و بی نياز شدن حکومت از جلوه گريهای سلحشورانه اين قشر در مناطق جنگی، ناگهان اين ظرفيت را بدون آنکه مجهز به رويکرد جديدی باشند به سطح جامعه عودت داد.

اين ظرفيت با احساس غريبی در چنين فضای نوينی از تظاهر به مازوخيزم بعنوان پناه اجتماعی بهره بُرد و با برخورداری از سابقه جنگ به مرزهای خود مطلق بينی رسيد.

ماهيت معنوی حاکم بر فضای جبهه های جنگ اين طيف را در هاله ای از الوهيت فکری فرو بُرد و بعد از پايان جنگ  با بازگشتشان به بستر جامعه، تعارضات طبيعی مستتر در مناسبات اجتماعی جامعه شهری، اين قشر را دچار نوعی روان نژندی ميسوفوبيائی کرد.

بازتاب طبيعی چنين مواجهه ای نيل به نوعی هاراگيری و ابراز دلتنگی بمنظور اثبات قداست و مظلوميت در اين کُلُنی شد.ايشان چون نمی توانستند در مناسبات اجتماعی ناسازگار با خود مستحيل شوند از مازوخيزم و ساديزم اجتماعی بصورت همزمان در رفتارهای بيرونيشان بهره بردند. گذشته از آنکه اخلاقيات و مناسبات برخاسته از فرهنگ آريستوکراسی برای اين قشر که در اين مناسبات ذاتاً احساس ناراحتی می کنند و اصالت را به فقر می دهند بشدت چندش آور است.

از آنجا که ايشان ماهيتاً برخورداری مالی را فاقد اصالت می دانند و توزيع عادلانه فقر را جايگزين توزيع عادلانه ثروت در منظومه  توجيهی ـ فکری خود کرده اند، کريه ترين جامعه برای ايشان جامعه ايست که در آن عموم شهروندان ضمن برخورداری از رفاه مادی امکان آنرا داشته باشند که نوعاً آخرين مدل کت و شلوار Pierre Cardin  به تن داشته و فراغت های خود را در پيست های اسکی و يا زمين های تنيس پُر نمايند.

اصرار فزاينده نمايندگان اين قشر بر اثبات اهل بزم بودن و بی جسارتی و تَفَرُج طلبی بدنه ماکزيمُمی آراء 20 ميليونی خاتمی طی چهار سال گذشته، خودالقائی ناخودآگاهانه ای است بر تقائل بر اصلحيت و شجاعت و منزلت داشتن خرده فرهنگ جبهه مقابل خاتمی. بهمين واسطه است که کيهان و ادبيات مستعمل و سلوک مطبوعاتی حاکم بر آن توانسته تشفی خاطر همان لايه هائی را فراهم آورد که اکنون با تمسک به اين رسانه می کوشند در دفاع از منزلت های خرده فرهنگ خود، با نفی هرآنچه زمانی معيار ناديده انگاشتن ايشان بود به بازتوليد و حفظ فضا و شيدائی های دهه شصتِ ايران بعد از انقلاب بپردازند.

تشفی خاطری که از استعداد سکرآميز و خلسه آور توانمندی برای شيفتگانش برخوردار است تا جائيکه می تواند افرادی مانند بهمن اخوان نماينده دست راستی مجلس را عاشق اين روزنامه کند.

کيهان بلندگوی صادق و صالحی نزد اين اقشار است که توانسته با ادبيات خاص خود مَفَر مناسبی برای تخليه بُغضها و نفرتهای تاريخی ايشان باشد.

اين قشر با توّهم «خود منزه بينی مطلق»، ضمن ابتلاء به ناسازگاری اجتماعی دچار نوعی نگرش پارانوئيد شده و کليه شهروندان خارج از دايره خود را مُرفه زدگان عافيت طلب و ضعيف الايمانی می بينند که شريک جُرم تضييع حقوق استحقاقی شانند، به همين واسطه نقش کيهان برای ايشان بمثابه مُخدری است که ضمن استمالت و دلجوئی از اين قشر با مخالفت کردن با هرآنچه که جبهه اصلاح طلبان به نيابت از اکثريت مردم متقاضی آن می شوند، توانسته نقش قهرمانی رسانه ای را برای ايشان  عهده داری  کند.

 

داريوش سجادی

هفته نامه جامعه مدنی ـ شماره 23

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ                      

(1)            ـ برگرقته از مقاله «کفش سيندرلای خاتمی» بقلم همين نويسنده ـ روزنامه زن شماره 148 ـ زمستان 77

  

Hosted by www.Geocities.ws

1